زن با صدایی بغض آلود و با چشمانی خیس و مضطرب ادامه داد :
یک هفته ای می شود که مرده است. چند ساعت قبل از مرگش آمد پیشم. می ترسید رابطه امان فاش شود. بهش گفته بودم بذار همه بفهمند. فوقش بخاطر تو سنگسارم می کنند. همه اش می گفت دوست دارم با هم خودکشی کنیم. این دنیا نمی توانیم به هم برسیم اما در آن دنیا که دیگر مانعی برای رسیدن به هم نداریم. می گفت می شویم دو تا روح عاشق و تا ابد با هم خواهیم بود. حالا یا توی جهنم یا بهشت فرقی برای من نمی کند. می خواستم با او برنامه ریزی کنم برای اینکار که آن شب آمد پبش من . گفت دارم می روم. امشب هم نمی خواهم برگردم. گفتم نه تو باید برگردی . بقیه نگرانت می شوند. توی چشمهابش برقی دیده بودم که تا حالا سابقه نداشت. دستش را از دستم کشید. نمی خواست چشمم به چشمش بیفتد. وقتی در را بست دلم هری ریخت پایین. صدایی توی دلم می گفت دیگه هیچوقت نمی بینی او را.
چند روزی که توی بیمارستان بود بالای سرش بودم تمام وقت. دکترش می گفت برگشتنش کمتر از یک درصد است. بخشی از سرش متلاشی شده بود . جالب بود وقتی با او درد دل می کردم می دیدم اشک از گوشه چشمهای بسته اش سرازیر است.
توی قبرستان روزی که خاکش می کردند این حس به من دست داد که باید قبرش را بکنم و استخوانهایش را در بیاورم. اگر استخوانش هم هست باید جلوی چشم خودم باشد. از یک طرف خوشحال بودم که اگر بهش نرسیدم دست کس دیگری هم به اودیگر نمی رسد. همه اش این دغدغه را قبلش داشتم نکند کسی او را از من بقاپد. حالا توی گور برای همیشه برای من می ماند. فقط ترسم از این است که در آن عالم برود سراغ روحهای دیگر ! می ترسم روحی پیدا شود و روح او را از من بگیرد. !! نسبت به روحی که بخواهد او را از من بگیرد حسادت دارم.
امروز لباسهایش را از توی کمد برداشتم. آنها را بو کردم . یک کمی آرام و بهتر شدم. نسبت به لباسهایش که هنوز بوی بدن او را می دهد کشش زیادی دارم. به خودکشی زیاد فکر می کنم. کتابهای زندگی پس از مرگ را می خوانم. می ترسم خودم را بکشم و در آن عالم در جایگاه دیگری باشم. شاید دیگر نتوانم حتی در آن دنیا هم اثری از او پیدا کنم. اینجا حداقل استخوانهایش را که دارم .!!
الان دلم می خواهد یک چاقو بزنم قلبم را در بیاورم. یک حس خیلی بدی دارم. مانده ام بین آسمان و زمین. همه اش می گویم خدایا کاش درد جسمانی داشتم ولی این درد را نداشتم.
تمامی لحظاتی که با او بودم جزو شیرین ترین خاطرات من است. هر وقت بحثی بین ما پیش می آمد نمی توانستم عکس العمل نشان بدهم. بحث بین ما همه اش این بود که چرا دیر آمدی ؟ چرا امروز کم احساست کردم؟ چرا چند ساعتی از تو خبری نداشتم؟
" چند روز بعد صدای غمگینی از آن طرف خط کلینیکم خبر مرگ او را بر اثر سکته قلبی داد ."
۷ نظر:
شنيده ام اروين يالوم كتابي دارد به اسم "جلاد عشق" . خيلي دوست دارم بدونم اين كتاب ترجمه شده يا نه. فكر مي كنم اين كتاب بايد در مورد ماهيت عشق باشد.اين مراجعه كننده جالب شما دوباره هوس خواندن اين كتاب را در دلم تازه كرد
چرا سنگسار؟
مگه طرف مجرد نبود؟
آقاي دكتر با اجازه يكي از پست ها رو در وب لاگ خودم كپي پيست كردم . صد البته با اشاره به منبع اصلي.
پستي كه راجع به شباهت هاي اعتياد و عشق است.
غم انگيز و جالب بود...نميدونم بايد به اين گفت يه عشق واقعي؟؟؟من هم نفهميدم؟؟چرا سنگسار؟؟مگه خانوم متاهل بوده؟؟؟ چند روز در بيمارستان بالاي سرش بوده...گفته لباسهايش را از توي كمد در اوردم...انگار باهم زندگي ميكردند!!
داستان غم انگیزی بود...بیشتر شبیه به یک تراژدی
دوستان چه کسی آدرس و یا شماره تلفنی از مطب دکتر ابراهیمی داره؟
ما که هر چی بهش ایمیل می زنیم جوابمون نمیده!
نمیدونم در مقابل افرادی که چنین حسی رو دارم چطور باید رفتار کرد . واقعا متاسفم .
دکتر چطور میشه با شما یک جلسه مشاوره داشت . لطفا راهنمایی بفرمایید .موضوع مشابهی آزارم میده.
می دانم انچه در احساسم می شکفد
سرابی بیش نیست ولی باز
میدان میدهم به شکفتن اش
پیچکانه می پیچد
روحم را درمی نوردد
هر بارو دیگر بار.
ولی حیف که میدانم یاوه ای بیش نیست
چه شیرین است این سراب
مثل خواب دم صبح
بغلتم ایا دراین خواب ؟
یا که هشیاریم باید
نمیدانم
یا اصلا میتوانم؟
آه ای خواب دم صبحم
آه ای خواب ای سراب
آه و صد آه
شعر از خودم
..............................
تونستم فراموشش کنم ولی روحم برای همیشه در خواب شد
متاسف شدم از این اتفاق از اینکه چرا اصلا دل باختم و چرا های بسیار با زمزمه های مداوم در ذهنم امانم را میبرد
چرا تشنه حرف ها ی شیرین واحساس عمیق و لطافت بودم چرا ها و چراها
بعد از مقصر واقعی یعنی خودم
همسرم مقصر بود
نفس میکشم و زنده ام و پرستاری برای فرزندم
دلم میخواد یه دل سیر حرف بزنم...
ارسال یک نظر