۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

انتقام

دخترک با چشمانی درشت و مبهوت و مات از سرگذشتش حکایت می کرد. بیست و یک ساله بود و دانشجو . از خانواده ای مرفه و پر مشکل. موهایش را جلوی صورتش ریخته بود. گفت : موهایم را جلوی صورتم می ریزم چون شرم دارم که دیگران چهره ام را ببینند . پس از مکثی کوتاه ادامه داد : از یازده سالگی مورد تجاوز برادر ناتنی ام واقع می شدم . او سه سال از من بزرگتر بود. مادرش بعد از تولد او مرده بود و پدرش با مادر من ازدواج کرد که من ثمره آنم. آخرین بار که به من تجاوز کرد ده روز پیش بود. از او پرسیدم : سعی می کردی در مقابلش مقاومت کنی ؟ پوزخندی زد و ناخنهای بلندش را نشان داد . گفت : فکر می کنی برای چه ناخنهایم را اینقدر بلند کرده ام. هیچوقت حریفش نشدم. فکر می کنم پدرم من را قربانی کرد تا پسرش را از دست ندهد. در حالیکه به انگشتانش نگاه می کرد ادامه داد : خواستگاری دارم که در خیابان با او آشنا شدم. تلفنش را داد . با او که تماس گرفتم از قیمت پرسید . گفتم اینکاره نیستم اما حاضرم فقط یکبار با او باشم. سر قرار که رفتم از هیکل من خوشش آمد .... حالا آمده خواستگاریم. حقیقتش این است که من با مردهای زیادی سکس داشته ام. جالب است بدانید از همه مردها متنفرم. هیچگاه در روابطم لذتی نبرده ام. اگر علت واقعی روابطم با مردهای دیگر را می خواهید بدانید باید بگویم انتقام !! انتقام از برادر ناتنی. می خواستم که ایدز بگیرم و برادر ناتنی ام را مبتلا سازم. همیشه این آرزو را داشته ام. در روابط جنسی ام از هیچ وسیله پیشگیری استفاده نمی کردم. خدا خدا می کردم طرف ایدز داشته باشد تا از او بگیرم. بعد از هر سکسی که بیرون از خانه داشتم تسلیم برادر ناتنی ام می شدم. الان هیچی برایم مهم نیست. دیگر میلی به زنده ماندن ندارم. خواستگارم خیلی اصرار دارد که با من ازدواج کند. می دانم که آدم هوسران و پستی است اما فرار از این خانه و جهنمی که برایم درست کرده اند بیشتر راغبم میسازد که به او جواب مثبت بدهم اما می دانم که زیاد با او دوام نخواهم آورد.

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

خطرات رواندرمانی

رواندرمانی حرفه بسیار خطرناکی است. با مسائلی سر و کار داریم که بوی گندش از لجن بیشتر است. دوستی همکار می گفت ما استفراغ مراجعانمان را می خوریم تا حال آنها را درک کنیم. عمر مفید کاری یک رواندرمانگر حرفه ای حداکثر پانزده سال است. بعد از آن فرسوده شده و باید تجربیاتش را در اختیار دانشجویانش قرار دهد. هر لحظه حضور در جلسه درمان یک تجربه جدید است. هر مراجعی موجود منحصر بفردی است که در دنیا مانند ندارد. به جرئت مدعی هستم بعد از بیست هزار ساعت کار رواندرمانی و روانکاوی حتی دو جلسه درمانی شبیه به هم نداشته ام. هر رویارویی با مراجع تجربه جدیدی است که دیگر هیچگاه تکرار نمی گردد. بسیاری از دانشجویانم از من می پرسند سر و کله زدن با مراجعان با انواع و اقسام بیماریها و مشکلات روی درمانگر تاثیر سو ندارد ؟ همیشه صادقانه به آنها گفته ام که در این حرفه باید از زندگیتان هزینه کنید و انرژی روانی و ذهنیتان را تحلیل و نابود سازید. اگر کسی علاقه به این شغل نداشته باشد و وارد آن شود زیاد دوام نمی آورد. حداقلش این است که باید تحت درمان روانشناس دیگری قرار گیرد.
برای خود من هم گاه گاه حالتی بوجود می آید که از عوارض این حرفه است. حساس شدن و احساس سر ریزی و کم حوصلگی و فریادهای ناگهانی و خشم انفجاری که در اصطلاح رواندرمانی burn up شدن نامیده گردیده را بسیار تجربه کرده ام. راه علاجش ترک کار و دوری از محیط درمانی و مراجعان تا بدست آوردن تعادل کامل است. منشی های بیچاره کلینیک در این مواقع هدف مناسبی برای تخلیه شدن درمانگر محسوب می شوند. باید تمام وقتها را کنسل کرد و مدتی را به فعالیتهای غیر مرتبط درمانی گذراند تا اوضاع عادی شود. از بیرون شغل شیک و با کلاسی است اما در درون جز تعفن و آلودگی و لجن و کثافت چیز دیگری نیست. این مسائل باعث شده که کمتر روانشناسان به سمت رواندرمانی کشیده شوند و اکثرا" ترجیح می دهند به تدریس یا کارهای جنبی بپردازند. نتیجه اش این شده که تعداد رواندرمانگران حرفه ای و صاحب نظریه و با صلاحیت در کل ایران از تعداد انگشتان یک دست تجاوز ننماید.

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

کابوس

مرد هیجان مفرطی داشت . به گفته خودش سالها از اضطراب و نگرانی رنج می برده و از دست کابوسهای شبانه هیچگاه رهایی نداشته است. همیشه با دلهره زندگی کرده و فرصتهای زیادی را در طی چهل سال زندگی در این دنیا از دست داده است. محتوای کابوسهایش بیشتر در ارتباط با موضوع مرگ و زندگی و خون و آتش و حیوانات درنده ای است که مدام به تعقیب وی می پردازند و قصد کشتن و خوردن وی را دارند. همیشه با مسئله مرگ و مردن درگیر بوده و کسانی را در خواب می بیند که گلوی او را به قصد خفه کردن می فشارند و وی ناتوان و درمانده هر شب مرگ را تجربه می کند. در جلسه پانزدهم رواندرمانی خاطره ای را از سه سالگیش نقل می کند :
"نیمه شب با سر و صدای خفیفی از خواب بیدار شدم. در تاریکی اتاق متوجه شدم که پدرم دستانش را به دور گردن خواهر هفت ساله ام گره کرده و بشدت فشار می دهد. دست و پا زدن خواهرم را می دیدم که بعد از چند لحظه تمام شد. صبح که بیدار شدم دیدم در خانه امان غوغا است. مادرم گریه می کرد و پدرم در گوشه حیاط کز کرده بود. همسایه ها در خانه امان جمع شده بودند. جنازه خواهرم را دیدم که برای دفن به قبرستان می برند. .... پدرم هیچوقت از دختر خوشش نمی آمد. بارها می دیدم که خواهرم را بشدت تنبیه می کرد. مشکلات مالی شدیدی داشت. مادرم می گفت وقتی خواهرت به دنیا آمد پدرت یکماه از خانه قهر کرد. بعد از مرگ خواهرم می شنیدم که مادرم بارها پدرم را قاتل خطاب کرده و با چشمانی پر از نفرت و خشم به او نگاه می کرد. ..... الان متوجه شده ام که کابوسهایم همان تکرار صحنه مرگ خواهرم است که آن شب با چشمان خود نظاره گرش بودم."

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

داستان خون

زن بی وقفه می گریست. جویای ماجرایش شدم. با صدایی لرزان از شویش گفت که به خون مردی دست یازیده تا همسر وی را به کف آورد. حال در بند است و حکم قصاصش در راه. وکیلش به او پیشنهاد داده بود اگر گواهی از چند متخصص مبنی بر ناتوانی در ایفای وظایف زناشوئی بیاورد شاید بتواند تخفیفی در مجازاتش حاصل آورد. به او گفتم معذورم که با خون مظلومان نمی شود بازی کرد. خون به ناحق ریخته شده تا ابد می جوشد و فریاد استغاثه سر می دهد و تا ستاندن تاوان از مسببان از تاب باز نمی ایستد. آدمیان همه چیز را به فراموشی می سپارند الا داستان خون را. تاریخ را بنگرید که فقط داستان خونریزیها پر رنگ است و چشمگیر و باقی رویدادها چندان جلوه ای در برابر آن ندارد.