۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

خاطرات یک اعدامی

          یک زندانی که سالها در بند اعدامی ها بود در زمان مرخصی برایم چنین تعریف می کرد:
         " در ورودی که روی لولا می چرخید دلم هری پایین می ریخت. اگر مامور بود که نفسهای همه توی سینه حبس می شد. وقتی برای بردن اعدامی ها می آمد کاغدی در دستش بود که لیست اسامی ها توی آن بود. قلبم می زد. هیچکس پلک نمی زد. موادی ها نه وکیل داشتند و نه قبلش به خانواده هایشان اطلاع می دادند. آن چند دقیقه به اندازه چند سال می گذشت. اسمها را که یکی یکی می خواند انگار با قلمی آهنی آن را توی مغزم حک می کردند. واکنشها فرق می کرد. یکی همانجوری پای برهنه از بند می زد بیرون. از خود بیخود می شد و دیگر هیچ چیز نمی دید. نه لباسی بر می داشت و نه خداحافظی می کرد. هر چه به او می گفتیم بیا آخرین وداع انگار که صدای ما را نمی شنود. بعضی هم غش می کردند به زمین می افتادند. سربازها پایشان را می گرفتند و با خود می کشیدند و بیرون می بردند.تعدادی هم خداحافظی می کردند و با دوستانشان دست می دادند و روبوسی و گریه  و حلال بودی می طلبیدند و حساب کتابهایشان را صاف می کردند و نامه ای و احیانا" توصیه ای به عزیز ندیده ای .یک مورد بود جوانی مجرد که خیلی بامرام بود. اسمش را که خواندند با آرامش با یکی یکی ما خداحافظی کرد. نصیحتمان می کرد که چرا دارید گریه می کنید . باید دست بزنید و شادی کنید. وقتی دید کسی به حرفش گوش نمی دهد گفت تا دست نزنید نمی روم . هر چه حفاظت به او می گفت که راه بیفتد اهمیتی نمیداد. می گفت تا دست نزنید برایم نمی روم. بازمانده های  بند برایش دست زدند تا رفت. تا چند سال تو بند اعدامی ها صحبت او بود که مرگ را با شادی استقبال کرد.توی هفت سالی که توی بند اعدامی های بودم مرتب خالی و پر می شد کریدور . برایم مرگ دیگران عادی شده بود. می گفتند فلانی را کشته اند می گفتم کشتند که کشتند. به یکی اگر می گفتی دنبال فلانی می گردم می گفت او که دو هفته پیش اعدام شده است. آدم به مرحله ای می رسد که غصه مردن هیچکس را نمی خورد. دلم سخت و سنگ شده بود. بعضی وفتها می خواستم خودم را امتحان کنم ببینم لحظه اعدام مثل اینها می ترسم یا نه ؟ کنجکاو بودم که چه حالی پیدا می کنم وقتی اسمم را برای بردن می خوانند . روزها اجرای حکم  ساعت دوتلفنها قطع بود.می گفتند تلفن قطع می دیدید آدم است که افتاده . می دانستند که وقت اعدامشان است. یکی را می دیدید که بیهوش شده است . یکی دیگه اینقدر نشئه می کرد تا موقع اجرای حکم نشئه باشد و چیزی نفهمد . صحنه اعدام زیاد دیده ام. یکی جست می زد روی نیمکت با دستها بسته شده از پشت. یکی دیگر را چند تا سرباز به زور طناب به گردنش می کردند. یکی از صحنه هایی که یادم نمی رود زنی بود که بالای میز نمی رفت. هر کاری کردند گوش نمی داد فریاد می کشید و گریه می کرد. می گفت اول باید بچه هایم را ببینم بعد اعدامم کنید. موادی ها ملاقات آخر ندارند و بی خبر اعدامشان می کنند. چند تا سرباز دست و پایش را گرفتند و به زور طناب را به گردنش انداختند . جرم مواد تعزیه ندارد. حفاظت ممنوع کرده است اما اعدامی های قتلی تعزیه دارند . پیراهن سیاه و پرچم سیاه می زنند و از اتاقهای مختلف به دوستهایش سر می زنند و به آنها تسلیت می گویند. ولی موادی ها چون تعزیه ندارند زیاد به فکرشان نبودیم. مگه چقدر قرار است غصه بخوریم. یک روز دو روز نیست . همیشه هست . صبح با ده نفر داریم صبجانه می خوریم شام می شویم دو نفر. شب نشسته ایم چند نفری با هم حرف می زنیم و می خندیم شب بعد از آن جمع دو سه نفری بیشتر زنده نیستیم. "