۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

خیانت

           شاید ده باری زنگ زده بود و وقت می خواست. منشی بیچاره را کلافه کرده بود. گفته بود باید دکتر را ببینم . با هزار زحمت برای فردای آن روز وقتی را به او پیشنهاد داده بود اما اصرار داشت که فردا خیلی دیر است. به منشی گفتم بین مراجعان امروز بیاید هر چند تا آخر آن روز باید بی نظمی ایجاد شده را تحمل می کردم. از اول وقت عصر آمده بود. از خوش شانسی اش یکی از مراجعینم دیر کرده بود. با شتاب وارد اتاقم شد. مردی میان سال بود با قدی متوسط و اندامی درشت. دور چشمانش گود افتاده بود و تیرگی استرس را بر روی پوست صورتش می توانستم تشخیص دهم. بر روی صندلی نشست و کف  دستهایش را روی پیشانی اش گذاشت . چند لحظه ای بیحرکت و سر به زیر باقی ماند. بعد لرزشی را در بدنش احساس کردم  و  چند قطره ای اشک که از لای انگشتانش به زمین افتاد. دستش را برد داخل کیف دستی اش و از درون آن چاقوی آشپزخانه بزرگی بیرون آورد و گذاشت روز میز روبرویش. برای لحظه ای جا خوردم. گفتم این چیست ؟ می دانستم که چاقو است اما منظورم را فهمید که معنای سئوالم این است که این برای چیست. کف دستش را بر روی دو چشمش کشید و اشکهایش را زدود. آهی کشید و نفسش را تازه کرد. هنوز داشت به کف اتاق نگاه می کرد. نگاهش سرد و غمگین و مات بود. مرا یاد آدمهای افسرده می انداخت. خواست حرف بزند اما صدا در گلویش ماسیده بود و به سختی بیرون می آمد. با سرفه ای حنجره اش را صاف کرد. وقتی دستش را جلوی دهانش گرفت دیدم انگشتهایش می لرزد.هنوز برایم معما بود قضیه چاقو . او را نمی شناختم و رفتارش دوستانه بود پس ارتباطی به من نداشت. بیشتر از خشم در چهره اش غم می دیدم. ذهنم رفت به سوی دیگری. افسرده ها بیشتر از اینکه با خود گرفتاری داشته باشند اسیر ناکامیهایی هستند که دیگران به آنها تحمیل می کنند. پس بیگمان پای دیگری در میان است. باز با خودم تحلیل کردم : همیشه در زندگی افسرده ها باید به دنبال رد پای مادر یا جانشین او باشم. هنوز آماده حرف زدن نبود . حالا نگاهش روی چاقوی زمخت دسته سیاهی خیره مانده بود که نظم میزم را به هم زده بود. نگاهم را به چهره اش دوختم تا مجبور شود به چهره ام نگاه کند. تا اینجا به یقین رسیده بودم که باید به دنبال رد پای زنی در زندگی اش باشم که او را ناکام کرده است. بی معطلی پرسیدم : می خواهم از آن زنی که تو را به این روز انداخته است بگویی !! به یکباره سرش را بالا گرفت. تکانی به بدنش داد و با انگشت به من اشاره کرد : شما از کجا می دانید؟ نگاه پرسشگر او در تضادی با غمی بود که از ابتدا در وجودش موج می زد. چشمانش به سمت راست چرخید. این سئوالی است که بسیار از خود پرسیده ام. آدمها وقتی می خواهند خاطر ه ای را تعریف کنند نگاهشان را به راست می گردانند و هر چه گفته هایشان هیجان بیشتری داشته باشد بیشتر به راست متمایل می شوند. " می خواستم امشب او را بکشم ". روی کلمه کشتن برق گذرایی را در هر دو چشمش دیدم. این یعنی تردیدی ندارم. گفتم : " منظورتان چیست که می خواستید او را بکشید؟" نگاهش را بیشتر به سمت راست کشاند. کف دستهایش را روی هم گذاشت . معنایش هم این بود که به کشتن او ایمان دارم. آرام ادامه داد :" همه چیزم بود. " عکسی از داخل کیف دستی اش بیرون آورد. به سمتم گرفت یعنی بگیر!. دیدم چهره زنی بین سی و سی و پنج است . با کلاهی حصیری و موهای رنگ شده قرمز کنار ساحلی با موجهای کوچک کف آلود. اندامی موزون که با مانتویی تنگ و روشن که با انگشت  دارد به عکاس اشاره موهومی می کند و خنده ای سرد. پنج سالی جنگیدم تا او را به چنگ آورم . پنج سالی هم با او زندگی کرده ام. هیچ چیز برایش کم نگذاشته ام. بخاطر او سرمایه ام را هزار برابر کردم و ثروتی به هم زدم که دیگران حتی در خواب هم نمی بینند. همه چیز را به پایش ریختم. با خنده اش خندیدم و با گریه اش گریه کردم. لحظه ای از یادش غافل نشدم. هر چه می خواست کافی بود لب تر کند تا بهترینش را تقدیمش کنم. همه زنهای دور وبر افسوس زندگی او را داشتند. هر روز با دسته گلی به خانه می آمدم مثل روز اول خواستگاری اش. سر تا پایش را غرق جواهر کرده بودم. از من تشکر می کرد اما حس می کردم راضی نمی شود. عیب را در خودم می پنداشتم و بیشتر از قبل به دنبال جلب رضایتش بودم . چند هفته ای بود که رفتارش برایم تازگی داشت . یا بسیار مهربانی می کرد یا اینکه با اندک حرفی روزها را به قهر و اخم می گذراند. گاهی احساس می کردم در اتاقش دارد با کسی حرف می زند. از موبایلش برای لحظه ای جدا نمی شد در حالیکه قبلا" اهمیتی حتی به زنگ تلفنش هم نمیداد. کم کم شک به وجودم رخنه کرد. تلفن خانه را شنود گذاشتم. فراموش نمی کنم وقتی که دستگاه را روشن کردم و نجواهای عاشقانه اش را با مردی شنیدم. ماجرایش به قبل از ازدواجش مربوط می شد. انگار تمام بدنم را توی حوض آب سرد فرو کرده باشند. برای ساعتها پکر بودم. حتی گذشت زمان را هم حس نمی کردم. خنده های مستانه و عشوه های سکسی اش با آن مرد مثل خنجری قلبم را می شکافت و خون و درد و اشک را با هم بیرون می ریخت. یک هفته ای است که با خودم درگیرم.همه جوانب را سنجیده ام. امشب باید شب آخر زندگی من و او باشد. شاهرگش را با این چاقو خواهم درید و بعد با این سم خودم را خواهم کشت. قوطی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و گذاشت کنار چاقو.