" خودم را وقف خانواده ام کرده ام. هیچوقت برای خودم زندگی نکرده ام . تمایلات خودم و نوع لباس پوشیدن و کالاهایی که باید از آنها حظ بصری ببرم در اصل مال من نبوده اند . مثل مسافری بودم در یک هتل لوکس . من از در طول سالها از خودم دور شدم. من خودم نبودم. وقتی آدم از آن چیزی که علایق خودش است دور شود از فطرت خودش دور شده و باید یک ظاهر نمایشی داشته باشد و سعی کند با کسانی که زیر یک سقف زندگی می کند تنش نداشته باشدو من بخاطر پدرم و مادرم و فرزندم و شوهرم خودسانسوری کردم و احساساتم را در درون خودم ریختم . خیلی چیزها از خشم و اضطراب و تمایلاتم را در درونم ریختم. اگر عصبانی شدم ابراز نکردم چون فکر می کردم جایگاهش نیست که آن را ابراز کنم. خشمم را با کلماتم بیرون می ریزم . همیشه ناراحتی ام را در قالب واژه ها در می آورم و برای خودم می نویسم. برای اینکه به دیگران برنخورد هیچگاه نظراتم را ابراز و منتقل نکردم. از دوران کودکیم همیشه می ترسیدم. می ترسیدم اطرافیانم را از دست بدهم و داشته هایم از چنگم خارج شود . ولی الان به مرحله ای رسیده ام که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. شوهرم می گوید تو را جادو کرده اند ولی من می گویم اسمش بیداری است و تو بگو جادو . "