دخترک با چشمانی درشت و مبهوت و مات از سرگذشتش حکایت می کرد. بیست و یک ساله بود و دانشجو . از خانواده ای مرفه و پر مشکل. موهایش را جلوی صورتش ریخته بود. گفت : موهایم را جلوی صورتم می ریزم چون شرم دارم که دیگران چهره ام را ببینند . پس از مکثی کوتاه ادامه داد : از یازده سالگی مورد تجاوز برادر ناتنی ام واقع می شدم . او سه سال از من بزرگتر بود. مادرش بعد از تولد او مرده بود و پدرش با مادر من ازدواج کرد که من ثمره آنم. آخرین بار که به من تجاوز کرد ده روز پیش بود. از او پرسیدم : سعی می کردی در مقابلش مقاومت کنی ؟ پوزخندی زد و ناخنهای بلندش را نشان داد . گفت : فکر می کنی برای چه ناخنهایم را اینقدر بلند کرده ام. هیچوقت حریفش نشدم. فکر می کنم پدرم من را قربانی کرد تا پسرش را از دست ندهد. در حالیکه به انگشتانش نگاه می کرد ادامه داد : خواستگاری دارم که در خیابان با او آشنا شدم. تلفنش را داد . با او که تماس گرفتم از قیمت پرسید . گفتم اینکاره نیستم اما حاضرم فقط یکبار با او باشم. سر قرار که رفتم از هیکل من خوشش آمد .... حالا آمده خواستگاریم. حقیقتش این است که من با مردهای زیادی سکس داشته ام. جالب است بدانید از همه مردها متنفرم. هیچگاه در روابطم لذتی نبرده ام. اگر علت واقعی روابطم با مردهای دیگر را می خواهید بدانید باید بگویم انتقام !! انتقام از برادر ناتنی. می خواستم که ایدز بگیرم و برادر ناتنی ام را مبتلا سازم. همیشه این آرزو را داشته ام. در روابط جنسی ام از هیچ وسیله پیشگیری استفاده نمی کردم. خدا خدا می کردم طرف ایدز داشته باشد تا از او بگیرم. بعد از هر سکسی که بیرون از خانه داشتم تسلیم برادر ناتنی ام می شدم. الان هیچی برایم مهم نیست. دیگر میلی به زنده ماندن ندارم. خواستگارم خیلی اصرار دارد که با من ازدواج کند. می دانم که آدم هوسران و پستی است اما فرار از این خانه و جهنمی که برایم درست کرده اند بیشتر راغبم میسازد که به او جواب مثبت بدهم اما می دانم که زیاد با او دوام نخواهم آورد.