فروردین سال 86 بود. فرصتی پیش آمده بود تا با یک زندانی محکوم به اعدام مصاحبه ای داشته باشم. هشت ساعتی با من حرف زد. حدود صد صفحه ای از گفته هایش را نوشتم. امروز داشتم آن نوشته ها را مرور می کردم. باورم نمی شد ! انگار داشتم داستانی بلند را می خواندم. بعد از چند سال از لابلای کلمات به یافته های جدیدی در سبب شناسی قتل رسیدم. صفحه ای از آن مصاحبه را در اینجا می آورم :
" همکلاس خواهرم بود. یکی دو بار او را دیدم. از او خوشم آمد. تا آمدم به خودم بیایم از دستم رفت. چون پسر عمه اش از نظر مالی مشکلی نداشت دادند به او. در ابتدا فقط توی ذهنم بود و می رفتم جلوی مدرسه اش او را نگاه می کردم. می ترسیدم بروم با یک فرد مونث صحبت کنم.پنجسالی او را دوست داشتم و او خبر نداشت. به خودم فحش می دادم. فکر می کردم خنگ هستم. من ارزش ندارم کسی برای من ارزش قائل نمی شود.وقتی به مرخصی می آمدم او را می دیدم. در تهران بیشتر به او فکر می کردم. او مرا یاد چیزهایی که نداشتم می انداخت. یاد آرزوهایم. چیزهایی که همیشه آررزو داشتم این بوده که کسی باشد که به او اعتماد کنم و با او باشم. دوست داشتم که یکی کنارم باشد. چیزهایی که توی دلم عقده کرده بود. اولین برخوردم تلفنی بود . سه ساعت باو صحبت کردم. فهمیدم که از ازدواجش دارد زجر می کشد. می گفت که شوهرش او را کتک می زند و به او توجهی ندارد. عشقی بین او و شوهرش وجود نداشت. برایش هدیه می خریدم . او را مرتب می دیدم.از یک زوج بیشتر به هم نزدیک بودیم. فکر می کردم گم کرده ام را پیدا کرده ام. واقعا عاشقش بودم. ....شب حادثه رفته بودم خانه اش. شوهرش نبود. او داشت آماده می شد که با من بیرو ن برود. یک سیگاری آماده داشتم لب باغچه کشیدم. آمدم بالا دیدم که آیفون دارد زنگ می زند. گفت یا فاطمه زهرا ! کیه این وقت شب. فکر کردم گذری است. سابقه نداشته شوهرش در آن موقع شب به خانه بیاید. روی بهار خواب اشاره کردم هیچی نگو. برگشتم دیدم شوهرش از روی در آمد پرید پایین. . گفت کیه گفتم شوهرت است. اینجوری گفتم که اگر سر و صدایی شد طبیعی جلوه کند. یک آجر دستش بود. آمد به سویم. همیشه چاقویی برای دفاع از خودم داشتم. هفت هشت ماهی که با این بودم چاقویم بزرگتر شده بود. برای اولین و آخرین بار بود که از چاقو استفاده کردم. شوهرش فحشهای رکیک به من می داد. من هم طبیعی رفتم پایین سمت دستشویی ایستادم. تا خواست بزند دستش را گرفتم و با چاقو ضربه ای به او زدم. آنقدر که نفرت داشتم با خونسردی اینکار را کردم. چاقو را که زدم نشستم با او حرف زدن. گفتم دیدی که به جای بد کشاندی. دیدی گفتم فایده ای ندارد گوش ندادی. خیلی به او تلفنی پیشنهاد می دادم که زنش را طلاق دهد می گفت بچرخ تا بچرخیم.گفتم دیدی چند سال است او را اذیتش می کنی. بخاطر یک جفت جوراب کثیف سر و کله اش را پر خون می کنی. ... دید م دارد جان می دهد نمی خواستم که بیشتر از این عذاب بکشد. چاقو را چند بار به پشتش زدم.
حالم بد است. چهارشب است که پلک نزده ام. کلافه هستم. مثل آدمهای معتاد شب که می شود خواب از سرم می پرد. الان هم خوشحالم که از سر راه برداشتمش . خانواده ای را راحت کردم. در یک کلمه عشقم را راحت کردم. به نظر من او از آن همه آزار و اذیت راحت شد. بغل دستم است !آن طرف این دیوارها در بند زنان . از این نظر خاطر جمع هستم. کسی نیست که به او حرف زور بزند و کتکش بزند ".
" همکلاس خواهرم بود. یکی دو بار او را دیدم. از او خوشم آمد. تا آمدم به خودم بیایم از دستم رفت. چون پسر عمه اش از نظر مالی مشکلی نداشت دادند به او. در ابتدا فقط توی ذهنم بود و می رفتم جلوی مدرسه اش او را نگاه می کردم. می ترسیدم بروم با یک فرد مونث صحبت کنم.پنجسالی او را دوست داشتم و او خبر نداشت. به خودم فحش می دادم. فکر می کردم خنگ هستم. من ارزش ندارم کسی برای من ارزش قائل نمی شود.وقتی به مرخصی می آمدم او را می دیدم. در تهران بیشتر به او فکر می کردم. او مرا یاد چیزهایی که نداشتم می انداخت. یاد آرزوهایم. چیزهایی که همیشه آررزو داشتم این بوده که کسی باشد که به او اعتماد کنم و با او باشم. دوست داشتم که یکی کنارم باشد. چیزهایی که توی دلم عقده کرده بود. اولین برخوردم تلفنی بود . سه ساعت باو صحبت کردم. فهمیدم که از ازدواجش دارد زجر می کشد. می گفت که شوهرش او را کتک می زند و به او توجهی ندارد. عشقی بین او و شوهرش وجود نداشت. برایش هدیه می خریدم . او را مرتب می دیدم.از یک زوج بیشتر به هم نزدیک بودیم. فکر می کردم گم کرده ام را پیدا کرده ام. واقعا عاشقش بودم. ....شب حادثه رفته بودم خانه اش. شوهرش نبود. او داشت آماده می شد که با من بیرو ن برود. یک سیگاری آماده داشتم لب باغچه کشیدم. آمدم بالا دیدم که آیفون دارد زنگ می زند. گفت یا فاطمه زهرا ! کیه این وقت شب. فکر کردم گذری است. سابقه نداشته شوهرش در آن موقع شب به خانه بیاید. روی بهار خواب اشاره کردم هیچی نگو. برگشتم دیدم شوهرش از روی در آمد پرید پایین. . گفت کیه گفتم شوهرت است. اینجوری گفتم که اگر سر و صدایی شد طبیعی جلوه کند. یک آجر دستش بود. آمد به سویم. همیشه چاقویی برای دفاع از خودم داشتم. هفت هشت ماهی که با این بودم چاقویم بزرگتر شده بود. برای اولین و آخرین بار بود که از چاقو استفاده کردم. شوهرش فحشهای رکیک به من می داد. من هم طبیعی رفتم پایین سمت دستشویی ایستادم. تا خواست بزند دستش را گرفتم و با چاقو ضربه ای به او زدم. آنقدر که نفرت داشتم با خونسردی اینکار را کردم. چاقو را که زدم نشستم با او حرف زدن. گفتم دیدی که به جای بد کشاندی. دیدی گفتم فایده ای ندارد گوش ندادی. خیلی به او تلفنی پیشنهاد می دادم که زنش را طلاق دهد می گفت بچرخ تا بچرخیم.گفتم دیدی چند سال است او را اذیتش می کنی. بخاطر یک جفت جوراب کثیف سر و کله اش را پر خون می کنی. ... دید م دارد جان می دهد نمی خواستم که بیشتر از این عذاب بکشد. چاقو را چند بار به پشتش زدم.
حالم بد است. چهارشب است که پلک نزده ام. کلافه هستم. مثل آدمهای معتاد شب که می شود خواب از سرم می پرد. الان هم خوشحالم که از سر راه برداشتمش . خانواده ای را راحت کردم. در یک کلمه عشقم را راحت کردم. به نظر من او از آن همه آزار و اذیت راحت شد. بغل دستم است !آن طرف این دیوارها در بند زنان . از این نظر خاطر جمع هستم. کسی نیست که به او حرف زور بزند و کتکش بزند ".