۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

روان درمانی و معمای مرگ

آشناترین واژه برای یک روان درمانگر مرگ است. بی هیچ اغراقی در تمامی مراجعانم در هر جلسه درمان در خلال هر درگیری تحلیلی وهمی یا واقعی رد پای مرگ را در قالب ترس و غم و حتی شادی می بینم. نهایت تحلیلهای روان پویایی به مسئله فنا و نابودی و زوال ساختار روانی و بدنی مراجع می انجامد.حیوانات با طبیعت تضاد و تعارضی ندارند. آنان بخشی از طبیعت به حساب می آیند پس دوگانگی خاصی در این زمینه را نمی توان برایشان متصور شد. اما آدمیان تفاوتی سخت بنیادین با حیوانات دارند. مسئله خودآگاهی شاید مرز میان این تفاوت باشد. این همان نکته ای است که در طبیعت تعریفی برایش در نظر گرفته نشده است. اگر انسانها این فاکتور را فاقد بودند در رودررویی با طبیعت با معضلی بنام بیماریهای روانی مواجه نمی شدند و دردی از این لحاظ تجربه نمی کردند اما وجود عنصر خودآگاهی که از تفکر ریشه می گیرد که آن نیز در کرتکس مغزی مستتر است معنای مرگ و نابودی را سبب ساز عوارضی ساخته است که با حجم گسترده بیماریهای روانی و رفتاری متجلی می گردد.
هر کدام از مراجعانم تصور خاصی از مردن در دنیای وهمی و واقعی برای خود پرورانده اند و به نسبت این درک خودساخته و متکی بر تجربیات اکتسابی در طول زندگی خود و بخصوص سالیان اول زندگی و در ارتباط با روابط درون خانوادگی به این تصور واکنش نشان می دهند.
یک روان درمانگر باتجربه تلاش می کند در اولین جلسه درمان این تصور اختصاصی مراجع خود را کشف و از آن به عنوان یک سرنخ برای دستیابی به سایر اجزاء وهمی و رفتاری وی استفاده کند.