۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

تجربه مرگ

          سابقه افسردگی شدید داشت.به قول خودش همیشه سایه مرگ را با خودش همراه دیده بود. گفت شاید دوباره خودش را بکشد. گفتم دوباره ؟  با سردی خندید . با صدای ملایمی گفت:" فکرش را همیشه دارم اما آخرین بار تجربه عجیبی از مردن داشتم. " منظورت از تجربه عجیب چیست ؟ وانمود کردم مشتاق شنیدنم !. دستهایش را با آرامش به روی هم کشید . معنایش تردید بود. سرم را تکان دادم یعنی منتظرم  ! احساس کردم چیزی در درونش از گفتن منعش می کند. باز لبهایش را به زور از هم باز کرد : " تا بحال برای هیچ کس تعریفش نکرده ام ." حدسم درست بود . نگاه مستقیمم را از او دزدیدم. او هم در پاسخ چشمهایش را به گوشه اتاق دوخت. نفس عمیقی کشید. تکانی به شانه هایش داد. چشمهای خسته اش را لختی بست. با باز کردن چشمهایش صدایش را هم شنیدم. " آخرین بار بعد از یک هفته برنامه ریزی و با خلوتی خانه رفتم انباری. طناب را بستم به قلابی که به آهن سقف جوش داده شده بود. روی صندلی که رفتم یادم است دستهایم می لرزید. می دانستم تا چند ساعت دیگر کسی گذارش به این اتاق نمی افتد. سردی طناب را روی گردنم حس کردم.تند تند گره زدم . نمی خواستم پشیمان شوم یا ترس مانعم شود. هر چند اشتیاقم به مرگ بالاتر از هرنیرویی بود. با لگدی صندلی را به گوشه ای پرت کردم. انگار پرت شدم درون یک چاه . زمین زیر پایم خالی شد. همه جا سیاه شد. فقط برای یک لحظه دور گردنم طناب را حس کردم. زمان برایم متوقف شد. مثل ریختن آب گرم روی بدن یخ زده ! تمام بدنم شروع به انقباض کرد. تکانهای شدیدی را حس می کردم در تمام سلولهایم. احساس معلق بودن در فضا را داشتم. بی وزنی کامل . با هر تکانی در بدنم موجی از لذت بیحد را احساس می کردم. لذتی که برای اولین بار بود به سراغم می آمد. تکانها مثل تکان خوردن شاخه یک درخت بود بر اثر طوفان. جهت خاصی نداشت. احساس رهایی داشتم. بعد از هر تکان منتظر بعدی بودم. لذت تکان بعدی صد برابر قبلی بود. می خواستم در همین حالت برای ابد باقی بمانم. نمی توانستم فکر کنم.یعنی اینکه فکری نداشتم جز مردن!!. در دل تاریکی و معلق بودن و رهایی از همه چیز حتی بدن و تکانهایی که امواج لذت را در تمام تنم می گستراند داشتم مرگ را تجربه می کردم.
          " چشم که باز کردم خودم را روی تختی با ملحفه های سفید دیدم. دستم بی اختیار به سمت گردنم رفت. گلویم را با دو دستم گرفتم. می خواستم خودم را خفه کنم. با فریادم چند نفری ریختند تو اتاق. تمام عضلاتم درد می کرد. پاهایم را نمی توانستم تکان بدهم. به آنها فحش می دادم. از آنها و همه آدمها نفرت داشتم. اینها لذت مرا ناقص کرده بودند. می خواستم برگردم به همان حال قبلی ام . مثل اینکه استخوانهایم را در هاون کوبیده بودند. فقط خیسی اشکهایم را بر روی گونه هایم متوجه شدم . "
         لبهایش می لرزید و دیدم که چند قطره اشک بر روی گونه هایش دارد می لغزد به پایین. چشمهایش بسته بود. در چهره اومی توانستم نفرت از زنده ماندن را ببینم و اشتیاقش را به مرگ.