باز خطری از بیخ گوشم گذشت. خطری که بخشی از کار روان درمانی است. چشمان مراجع مات تر و نگاهش عمیقتر شده بود. گفته هایش هم تفاوت اساسی با جلسات دیگر پیدا کرده بود. یک اسکیزوفرنیک بود در فاز residual . کار با بیماران سایکوتیک بسیار سخت تر از نوروتیکها است. جنون ارتباط فرد را با واقعیت دستخوش زوال و آسیب جدی می سازد. شیوه تراپی ام مثل همیشه با سایکوتیکها ساپورتیو یا به عبارتی دیگر حمایتی بود . بخصوص در این فاز که علائم در التهاب و جوششند و نوسان فراوان دارند. آرام داشت از اتفاقاتی که درطول هفته برایش افتاده بود صحبت می کرد و من هم ساکت و دقیق و خنثی و فقط با اندک تکانی در سر به علامت پذیرش و همدلی گفتارش را تعقیب می کردم. همیشه در این موارد احتیاط را رعایت کرده ام . می دانم مراجع بشدت تحریک پذیر و حساس است. ماجراهای زیادی از آسیبهایی که همکارانم تجربه کرده بودند و خود نیز از آن بسیار تجربه کرده بودم در ذهن داشتم. حتی ورود مراجع را به موضوعات محرک مانع می شویم و هدایت وی را به خود او وانمی گذاریم. حتی نحوه نشستن مراجع به گونه ای تنظیم می شود که فرصت حرکات سریع از وی گرفته شود یا به عبارت صحیحتر فرصت واکنش مناسب را برای خود پیدا کنیم. داشتم می نوشتم . حالش خوب نبود . نگاهش هم این جلسه عادی نبود . برای یک لحظه بر پیشانیش خطی پدیدار شد. بین دو چشمش. به آن خط خشم می گوئیم. آن طرف میزم روی صندلی نشسته بود. حتی فرصت نکردم نگاهم را از روی کاغذ بردارم . خودش را روی میز انداخت و تقویم رومیزی را بسرعت برداشت و بسویم پرت کرد. فقط توانستم دستم را جلوی صورتم بگیرم. تقویم با شدت به پشت دستی که بر روی چهره ام گرفته بودم برخورد کرد. بعد خودش را بر زمین انداخت . فریاد می زد و بر سر و روی خودش می کوبید. به سویش رفتم و دستم را بر پیشانیش گذاشتم و دعوت به آرامشش کردم . برایش لیوانی آب آوردم . البته حواسم جمع بود . لیوان یکبار مصرف بود !!